دیشب
قدم می زدیم
با خدا
کوچه پس کوچه های خواب را
ماه را پشت سرمی گذاشتیم
تا روشن شدن چشم دنیا
و فوت می کردیم تک تک ستارگان را
تا تولد دوباره خورشید
دیشب بی واسطه
من بودم و او
و دستی که گرفته بود
وجودم را
و بیرون می کشید
مرا از دالان تاریکی
تا دلم روشن و
روشن و
روشن ترشود
دیشب می گفت و می شنیدم و
سرخ می شدم
در شعله شرم
تا مزرعه ی خورشید، ذره ذره ذوب می شدم
گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند
دلم روشن و
روشن و
روشن تر می شد
و خدا بود که می خندید
و تنهایم می گذاشت با روز
وزنگ صدایش که بیدارم می کرد:
امروز نوروز است
" منصور عقیلی "